آقای ندیده ام!
دخترک می دونست هوای دنیا همیشه بارونیه! حالا این بارون، بارون تیر باشه، یا سنگ! یا اشک! یا عشق!
دخترک دید که خورشید حافظه ی تابشو روی سنگا حک می کرد و سنگا داغ عشقو کف پاهای اون جاودانه می کردن!
دخترک دید که انگشتها از صورتش کشیده تر بودن!
دخترک می دونست که حلقه وصلش به عشق، از گوشش شروع میشه!
و دخترک، آخر سفر به پدر رسید! چون آخر هر عشقبازی ای وصاله!
آقای ندیده ام! یعنی ما هم آخر سفر، بعد همه ی سختیا به شما می رسیم؟ مگه نه اینکه آخر هر عشقبازی ای وصاله؟!
| نوشته شده توسط مجنون در پنج شنبه 86/11/4 و ساعت 2:5 عصر |
دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()